loading...
باران YAGMUR

104

TOFAN بازدید : 285 دوشنبه 04 اردیبهشت 1391 نظرات (0)

میگن شجاعت یعنی :

         بترس ، بلرز ، ولی یک قدم بردار
   
ممکنه با ترس و لرز باشه
           ولی با شجاعت میگم هنوز هم عاشقتم


 

ارسال نظر برای این مطلب

کد امنیتی رفرش
107

اطلاعات کاربری
  • فراموشی رمز عبور؟
  • آرشیو
    نظرسنجی
    به نظرتون عشقم رو چقدر دوست دارم ؟
    باران های خارجی
    باران
    دوستت دارم

    ((قاصدک این نامه را با خود ببر ))



     



    قاصدک از تو خبر آوردند!



    که دلت خسته ز دیدار من است!؟



     



    همه سرمای زمستان دیدم



    تو فقط پیک بهارم بودی



     



    قاصدک،پر پرواز تو را باد بچید!



    که پیام دل ما را به آن کوچه رساندی دیشب!؟



     



    تا به کی گوش به فرمان نسیم سحری؟



    گر نداری دل عاشق لااقل آزاده باش!



     



    گفته بودی دلخوشی خوشتر ز دل‌باختگیست!! دل مباز



    گر دل ببازی خوشی دل را ز یادت میبرد؟!!



     



    گفته بودم : آرزویم را به تو ای نارفیق!



    راز دل را بر دل بیگانگان پنهان بدار ، من نگفتم؟؟



     



    داد از این بیداد تو!!



     



    چون دو هفته سال بهر انتظار یک خبر آسان نبود



    قاصدک همخانه‌ای اینجا نبود قاصدک میخانه‌ها جای دل تنها نبود



     



    جام می را من به خون دل همی پر کرده‌ام



     



     



    آشیان دل به پابوس پیام آور نشست



    بس که شلاقش زده آن نارفیق پایش شکست



     



    قاصدک این رسم دلداری نبود



    قاصدک این رسم دلداری نبود



     



    دوش رفتم که سر کوچه ببندم تاج گل



    گر تو آئی خستگی را سرکنی بر بام گل



     



    لنگ لنگان آمدم بهر پیامت قاصدک



    سر آن کوچه دگر بلبل بیچاره نبود!!



     



    در سکوت دل خود زیر مهتاب بلبلک آنجا نبود



    به قفس خندیدم که درش باز و پیامی بر جاست



     



    خط این نامه به امضای تو بود!!



    که دلت خسته شده از دل ما



     



    قاصدک هر جا که هستی خوش نشین باش و بدان



    ساده دل دل را به زلف یار میبازد چه خوش

    آمار سایت
  • کل مطالب : 6
  • کل نظرات : 2
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • آی پی امروز : 2
  • آی پی دیروز : 3
  • بازدید امروز : 2
  • باردید دیروز : 0
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 28
  • بازدید ماه : 123
  • بازدید سال : 3,885
  • بازدید کلی : 16,696
  • یاغش

    یاغش

    واي، باران؛ باران؛
    شيشه پنجره را باران شست.
    از دل من اما،
    چه کسي نقش تو را خواهد شست؟
    من شکو فائي گلهاي اميدم را در روءياهامي بينم،
    و ندائي که به من مي گويد:
    "گر چه شب تاريک است
    دل قوي دار،
    سحر نزديک است
    از گريبان تو صبح صادق، مي گشايد پر و بال.
    تو گل سرخ (نازنين)مني، تو گل ياسمني
    تو مثل چشمه نوشين کوهساراني
    تو مثل قطره باران نو بهاراني،تو روح باراني
    تو چنان شبنم پاک سحري؟
    - نه، از آن پاکتري.
    تو بهاري؟ نه،-بهاران از توست.
    از تو مي گيردوام، هر بهار اينهمه زيبايي را.
    گل به گل،سنگ به سنگ اين دشت
    يادگاران تواند.
    رفته اي اينک و هر سبزه و سنگ
    در تمام در و دشت سوکواران تواند.
    در دلم آرزوي آمدنت مي ميرد
    رفته اي اينک،اما آيا باز بر مي گردي؟
    چه تمناي محالي دارم خنده ام مي گيرد!
    در ميان من و تو فاصله ها ست.
    گاه مي انديشم،
    -مي تواني تو به لبخندي اين فاصله را برداري!
    تو توانائي بخشش داري.
    دستهاي تو توانائي آن را دارد؛
    -که مرا، زندگاني بخشد.
    وتو چون مصرع شعري زيبا،
    سطر برجسته اي از زندگي من هستي.
    من در آئينه رخ خود ديدم، و به تو حق دادم.
    آه مي بينم،مي بينم
    تو به اندازه تنهائي من خوشبختي
    من به اندازه زيبائي تو غمگينم
    آرزومي کردم،
    که تو خواننده شعرم باشي.
    -راستي شعر مرا مي خواني؟-
    نه،دريغا،هرگز،
    باورم نيست که خواننده شعرم باشي.
    - کاشکي شعر مرا مي خواندي!-
    وقتي تو نيستي، خورشيد تابناک،
    شايد دگر درخشش خود را،
    و کهکشان پير گردش خود را
    از ياد مي برد. و هر گياه،
    از رويش نباتي خود، بيگانه مي شود.
    افسوس!
    آيا چه کسي تو را،
    از مهربان شدن با من، مايوس مي کند؟
    اي مهربان من،
    من دوست دارمت؛
    چون سبزه هاي دشت
    چون برگ سبز رنگ درختان نارون.
    اي قامت بلند مقدس،تنديس جاودان،
    اي مرمرسپيد،
    اي قامت بلند اي از درخت افرا
    گردنفرازتر
    از سرو سربلند بسي پاکبازتر
    اي آفتاب تابان
    از نور آفتاب بسي دلنوازتر
    اي پاک تراز برفهاي قله الوند،
    تو ،با نوشخند مهر،با واژه محبت،
    فرسوده جان محتضرم را ز بند درد
    آزاد مي کني.
    وبا نوازشت،اين خشکزار خاطره ام را،
    آباد مي کني.
    اي مرمر بلند سپيد،اي پاکي مجرد پنهان
    مهر سکوت را ،زين سنگواره لب سرد ساکتت
    -بردار
    اي آفريده من،با واژه هاي ناب
    در معبد خيالي خود ساختم تو را.
    اما،اي آفريده من!
    -نه، اي خود تو آفريده مرا،
    -اينک،
    با من چه مي کني؟؟؟؟؟؟!!!!!!
    اي بلند اندام،سياه جامه به تن،دلبر دلير، آن شير
    بيا که ديده من
    به جستجوي تو گر از دري شده نوميد
    گمان مدار که هرگز
    -دري دگر زده است
    در انتظار اميدم،در انتطار اميد
    طلوع پاک فلق را،چه وقت آيا من
    به چشم- غو طه ورم در سرشک-
    خواهم ديد؟؟؟!!!
    تو اي گريخته از من! حصار خلوت تنهايي مرا بشکن
    به من بتاب،که سنگ سرد دره ام
    که کوچکم،که ذره ام
    مرا ز شرم مهر خويش آب کن
    مرا به خويش جذب کن،مرا هم آفتاب کن.
    دوباره با تو نشستن
    - دوباره آزادي؟
    مگر به خواب ببينم،
    - شبي بدين شادي
    اگر تو باز نگردي،به طفل ساده خواهر
    که نام خوب تو را
    زنام مادر خود بيشتر صدا زده است
    چگونه با چه زباني به او توانم گفت:"که بر نمي گردي"
    ونام خوب تو در ذهن کودک معصوم
    تصوري ست هميشه،
    هميشه بي تصوير،هميشه بي تعبير
    دوباره با من باش! پناه خاطره ام
    اي دو چشم،روشن باش!(فانوس روشن باش)
    من ندانم که کيم ،من فقط مي دانم
    که تويي،شاه بيت غزل زندگيم